سفارش تبلیغ
صبا ویژن
u من شفاعت تو را می خواهم

هر که بگوید من دانشمندم، نادان است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

[ خانه :: مدیریت وبلاگ :: پست الکترونیک :: شناسنامه ]

2786: کل بازدیدها -

0: بازدیدهای امروز -

0: بازدیدهای دیروز -

 RSS  -

!   لیلیت عزیزم

سه شنبه 85/7/11 ::  ساعت 2:37 عصر





خدا هم خانه دارد،

لیلت عزیزم!

سلام کریسمس مبارک سالهایت چون شاخه های کاج سبز روزهایت چون چراغهای روی شاخه رنگی باد!
نمیدانم چندمین کرسمس است که برایت نامه مینویسم نامه هائی که به تو نمیرسند. نامه هائی که تا ژانویه ی بعد روی میزم میمانند.
لیلت شاید اسم و شماره ی تلفن من در دفتر تلفن تو خط خورده باشد ولی من هنوز هر کریسمس به حرفهای تو فکر میکنم. به شب ان مهمانی زیر درخت بید حیاطتان! یادت هست؟ نشستیم کف حیات. زانوهایمان در حلقه ی دستها. تکیه دادیم به دیوار پشت سر و گذاشتیم موهای بید دور و برمان برقصند. گفتی:«بیا عشقهایمان روی یک سفره بریزیم. بعد هر دو با هم لقمه برداریم بدون اینکه فکر کنیم این را تو آورده ای یا من.» گفتم:«قبول»
تو شروع کردی. با شوق با اشک با التهاب از عشق گفتی. از مسیح خودت! آن مهربان ناصری. تمام روح ۱۸ سالگی ات را تسخیر کرده بود. همچنانکه «او» مرا! من خیره در سایه ی وهم انگیز رقص شاخه ها تمام سهم تو را از عشق خوردم. بی آنکه سهم خودم را برای تو در سفره بگذارم. بی آنکه از او حرفی بزنم. گفتی:«پس بگو!» نتوانستم و نگفتم.تو قهر کردی. سفره را بستی. گرسنه رفتی. من همانجا ماندم گریه کردم تا صبح!
لیلت! من سالهاست به نیمه ی نا تمام آن مهمانی فکر میکنم. من سالهاست که دلم میخواهد آن حرفها را تمام کنم.ولی باز میترسم. درست همانطور که آن شب ترسیدم.
عزیز مسیح تو در دسترس بود. باور کردنی. نزدیک. ولی مسیح من نبود !کسی اگر خار در چشمش باشد و استخوان در گلویش لمس کردنش آسان نیست. هست؟
مسیح من پیغمبری بود که با معجزه هم نمیشد باورش کرد. چیزی اگر میگفتم تو فکر میکردی تخیل شاعرانه ی من است و او خیال نبود. او شاعرانه تر از تخیل من از تخیل من است.
من امشب برای اینکه باز تو را نزدیک احساس کنم تمام انجیل را وررق زدم. کلمه به کلمه ی مسیحت را نفس کشیدم. بعد انجیل را بستم. خواستم بخوابم. نشد. بالشم آهسته خیس شد. مسیح سختگیر من اینسو ایستاده بود و مسیح سهلگیر تو آن سو ! و من لابه لای تصویر دو مرد میگریستم:
حواریون نشسته بودند. مسیحت آب آورد پای همه را شست. با لطف و مهربانی ای که تنها از پسر مریم برمیامد.
کاش من پترس او بودم... لوقای او... حواری او... ولی نیستم. من یوحنای کسی هستم که پای حواری نمیشوید دست حواری میبرد.
مرد را به جرمی آوردند. چشمش به مولا افتاد. از دوستان بود. از آنها که هرروز دامن عبایش را میبوئیدند. جرم جرم است. شمیشیر را بالا برد...
«ابن الکواء» دشمنی است در انتظار فرصت. به مرد میگوید:« چه کسی دستت را برید؟» مرد با دست خون چکان بریده بریده و گریه کنان میگوید:«شجاع مکی... با وفائی بزرگوار...»
دستت را بریده باز هم او را با این نامها میخوانی؟
چرا نخوانم؟... ابن الکواء عشق او با گوشت و خونم آمیخته است.
  من یوحنای مسیحی هستم که دست را میبرد   دل را میبرد.
انصافا لیلت! این مرد آیا باور کردنی است؟
مسیح من سختگیر تر از آن بود که تو حتی باورش کنی. گیرم که تو لرزش صادقانه ی صدایم را باور میکردی...تو اگر نه با لب با چشم حتما" میپرسیدی چطور میشود عاشق تیغی بود که برای بریدن دستت بالا رفته و من آنشب چه بیجواب بودم و چه عاشق!
مجسمه در دستهای مسیح تو بود مجسمه ی کبوتری گلی. در او دمید. کبوتر جان گرفت. همه ایمان آوردند. درست همانطور که یک معجزه باید باشد... همام آمد. آدم گلی. گفت:«حرف» گفت:«تشنه ام». مسیح من گفت:«برو خوب باش. خدا با خوبان است» همام گفت:«نه. بیش از این. من تشنه ام. خوبان کی اند؟ چطورند؟». مسیح من میتوانست بگوید:« مومنند  نماز میخوانند  روزه  خمس  زکات...» مثل همه ی آنچه پیامبران گفته اند. ولی نگفت. او که مثل همه نبود.
گفت:«دنیا آنها را میخواهد.نمیخواهندش! اسیرشان میکند جانشان را میدهند تا آزاد شوند... اگر اجلی که خدا خواسته نبود لحظه ای جانشان در کالبد نمیماند پر میکشید......» و باز گفت و گفت و گفت. همام چون صاعقه زده ای بیهوش شد. خشک شد. مجسمه شد!
...و مرد!
دم مسیح تو کبوتر گلی را جان داد دم مسیح من جان آدم گلی را گرفت! چه شباهتی!
...او پنهانیترین لایه ها را هم زلال میخواهد. او کوچکی روحم را جریمه میکند. حتی اگر هزار رکعت نماز آورده باشم. وقتی عیسای انجیل متی نصیحتم میکند کودک میشوم. مهربانانه باید همه را دوست بدارم. با یک اعتراف از گناهانم پاک میشوم. شاد میشوم. میتوانم از شادی برقصم.
روبروی کتاب خطبه های او ناگهان بزرگ میشوم. او ناگهان تمام شادیهایحقیر کودکانه ام را میگیرد. همه سختیهای شگرف رنجهای ژرف و اندوههای سترگ را در کوله ام میگذارد. من باید از غم خلخالی که در دوردستها از پای زنی کشیده میشود بمیرم. چون مرا بزرگ میخواهد.
...باید جانم را بدهم تا دنیا اسیرم نکند.
حرفهایم تمام شد. تنها یک راز تلخ مانده است که اگر نگویم باز آن میهمانی ناتمام میشود...

 

                                                                             فاطمه شهیدی:


¤نویسنده: محبوبه خسروی

?  نوشته های دیگران( )


!   لیست کل یادداشت های این وبلاگ

لیلیت عزیزم
آغاز

vدرباره من

من شفاعت تو را می خواهم

محبوبه خسروی

vلوگوی وبلاگ

من شفاعت تو را می خواهم

vوضعیت من در یاهو

یــــاهـو

vآهنگ وبلاگ

vاشتراک در خبرنامه